خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد ... من ماندم تنهای تنها ... من ماندم تنها میان سیل غمها ... حبیبم ... سیل غمها ...
گلپونه ها... نامهربانی آتشم زد; آتشم زد ... گلپونه ها ... بی هم زبانی آتشم زد ...
میخواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم ... افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم ...
(خدا بیامرزدش مرحوم بسطامی رو. این آهنگ "گلپونه ها" ش کلمه به کلمه زبان حال منه و حتما همه شما. همیشه با چشمای گریون این آهنگو گوش میکنم ...)
دو سه سالی میشد که داداشم میدونست. ولی زیاد اهمیت نمیداد یعنی خودمم زیاد بهش فکر نمیکردم. با خودم میگفتم حتما یه دردی مرضی چیزیه که خودش بعد یه مدت درست میشه ! بعضی وقتا هم بیشتر غصه میخوردم. "اگه خوب نشم چی؟! اگه همینجوری بمونم چی؟" (چقدر دیوونه بودم اون موقع :) ) ولی خیلی فکرمو مشغول نمیکرد ...
گاهی که دلم جایی گیر میوفتاد (ای شیتون !!) عذاب میکشیدم ولی خودمو تنبیه میکردم که چرا اینجوری ام ...
دوستای زیادی هم نداشتم فقط دوستای دبیرستانی بودن (الان که دیگه اونا رو هم ندارم) که من تو هیچ کدومشون علائمی مثل خودم ندیدم واسه همین بین دوستام هم هیچ موقع در این مورد حرفی نزدم چون واسه خودم هم شرم آور بود دیگه روم نمیشد اصلا به کسی بگم !
داداشم دوسال بزرگتره. با اون خیلی راحت بودم. واسه همین فقط به داداشم گفته بودم. اونم میگفت زمان بگذره خوب میشی حتما یه اختلال روحیه. اگه چندبار عکس ثکصی فلان زنیکه (!!) رو ببینی خوب روش تمرکز کنی درست میشه !! (الان که یادم میاد خندم میگیره :) ) خوب اونم چه میدونست میخواست کمک کنه. منم یه بار این کارو کردم ولی چند ثانیه بیشتر نتونستم تحمل کنم اصلا شرمم میومد از دیدن عکس زن (احساسی که با وجودتون درک میکنید رو دارم توضیح میدم !! شرمنده !)
اون اواخر که دیگه قضیه جدی شده بود (از زمان درمانی و عکس درمانی و... ناامید شده بودیم! :) ) داداشم اصرار داشت که به مامان بگم; شاید نیاز باشه بریم دکتر ! ولی من روم نمیشد بهش بگم. اصلا چه جوری شروع کنم؟
حالا فکر کنید من هنوز واسه خودم کام اوت نشده بودم (!!) میخواستم مامانمو کامینگ اوت کنم !
ای خدا ! نمیدونم چرا تا اون موقع به فکرم نرسید تو اینترنت سرچ کنم. با اینکه این همه از اینترنت استفاده میکردم. ای کاش خودم تنها میفهمیدم ...
بالاخره یه روز که من و مادرم تو خونه تنها بودیم (16 شهریور سال پیش) یه جوری کم کم بهش گفتم ولی چون با این ذهنیت که یه بیماریه بهش توضیح دادم, عکس العمل تندی نشون نداد. براش قابل هضم نبود حق داشت آخه من خودمم هنوز خودمو نمی شناختم. همون وسط صحبتامون بود که یهو من به ذهنم رسید شاید تو اینترنت بشه چیزی پیدا کرد. گفت خوب برو بگرد. این شد که رفتم تو گوگل زدم "میل به هم/ج/ن/س" ! .... اینترو که زدم شاخ دراوردم! باورم نمیشد حتی یه نفر مثل من باشه چه برسه به اینکه ... !
از بخت بدم مادرم هم باهام بود و هر مطلبی میومد باهم می خوندیم. ولی من با تمام وجودم احساس میکردم و باور، ولی اون فقط میخوند و ...
از همون موقع معتقد شد که این یه بیماریه. میگفت اینایی هم که تو وبلاگا نوشتن، همش ساخته ی ذهن یه سری بیمار روحیه !
البته اون روز فقط مطالب یه وبلاگو خوندیم که الان فکر کنم یه سالی هست آپ نشده ! نمیدونم چه بلایی سر بلاگرش اومده ! خدا کنه سالم باشه ...
نمی دونم چرا اینقدر دیر خودمو شناختم. (اون موقع یه ماه کمتر از 18 سال بودم) آخه هیچ وقت زمینه ش فراهم نشد تا یجوری بفهمم. نه دوستای زیادی داشتم نه به کسی مثل خودم برخوردم نه هیچ جا چیزی در این مورد شنیدم. مثل خیلی از دوستان هم پدر و مادر مذهبی دارم که همیشه مارو (من و خواهر و برادرم) زیر نظر دارن !
نمیدونم شاید خواست خدا بود که این موقع و اینجوری (که مادرمم بفهمه) خودمو بشناسم.
گاهی وقتا یاد روزای جاهلی (!!) میکنم. چقدر شاد بودم؛ چقدر درس خون بودم؛ حداقل این احساس تنهایی لعنتی رو نداشتم !
هرکه او بیدارتر پردردتر هرکه او هشیارتر رخ زردتر
از اون موقع تا حالا زندگیم شده مثل ... نمیدونم ! خودتون میدونید ... همون جور که همه ی شما پشت سر گذاشتین.
یه چند وقت سعی میکردم تحمل کنم؛ سرمو به کارام گرم کنم. ولی یهو تو یه شرایطی قرار میگرفتم، باز به هم می ریختم و ...
بدترین بحران رو آبان سال پیش داشتم. یه عشق مسکوت؛ یه عشق محال الوصول ! که عاشق، تنها تشنه ی ذره ای محبت معشوق بود و نه چیز دیگر ... بگذریم! شاید تو یه پست توضیح دادم.
حالا من موندم و تنهایی ...
دیگه همون چارتا دوستای تحصیلی (!!) هم که داشتم نمی بینمشون. که یه کم بگیم و بخندیم ...
آخه امسال کنکورمو خراب کردم (6000 شدم!) دارم واسه سال دوم میخونم. یعنی میخوام بخونم!
دیگه همش کنج خونم ...
گفتم دردم یکی نیست!
چیز دیگه ای که عذابم میده ...
راستی بذار ببینم ... فکر کنم طولانی شد! ببخشید توروخدا، اگه سرتونو درد اوردم !
بقیه شو اجازه بدین تو پست بعدی بگم؛ آخه همون درد دوم نمیذاره ادامه بدم ... !
پی نوشت:
1- خودم میدونم امسال دیگه باید درس بخونم! تورو خدا شما دیگه در مورد درسم ابراز نگرانی نکنید !! :) مامانم به اندازه کافی در این مورد گوشزد کرده ! یعنی اصلا خودمم به این قضیه واقفم که نباید آیندمو تباه کنم !! (دیگه همه نصایح رو بازگو کردم؛ فکر کنم چیزی واسه شما نموند ! :)) )
2- این آهنگی که داره پخش میشه رو اولین بار یه ماه پیش گوش کردم. اگه گمشدمو پیدا کنم، سفت بغلش میکنم و این آهنگو باهاش میخونم و های های گریه می کنم ... (لیریکش دقیقا عواطف و احساسات یه زوج همگراست) تقدیمش میکنم به هم حسای عزیزتر از جانم.
3- امروز، روز تولدم بود ! 21 مهر (که البته الان شد دیروز !) رفتم تو 20 سال ! اما تنها و غمگین ... (شرمنده دیگه اسباب پذیرایی مهیا نبود ! حالا یکی نیست بگه: چه خسیس! بازم به مهرداد! حداقل یه کیک مجازی مارو مهمون کرد! :)) )
4- امیدوارم با خوندن حرفام وقتتون تلف نشده باشه !
5- دوستون دارم؛ خیلی ! آنقدر که در کلام نگنجد !
بوووووس ...