۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

از نوشتن خوشم نمیاد !


از نوشتن خوشم نمیاد؛ از خوندنم! نمیدونم چرا حوصلشو ندارم ...
فقطم حوصله نیست
از اینکه حرفامو تو این محیط بنویسم آروم نمیشم
وقتی نمیفهمم کی میخونه کی نمیخونه ...
حسام میگه بنویسم اما نمیتونم. به نظرم چیزیو عوض نمیکنه ! جز اینکه وقت یه سری آدمو هدر میده!
نه! خودمو دست کم نمیگیرم! انقدم اعتماد به نفسم پایین نیست! باور کن عقیدم همینه!
- " حالا کسیم اینجا خواهش نکرده که بنویسی!! خوب ننویس! جهنم!! "

میدونی؟ اخیرا به چیزایی رسیدم که باعث میشه نتونم بنویسم؛ اینجا! در این مورد!
نتونم غر بزنم؛ خودمو معرفی کنم؛ اعاده حق کنم؛ از بدبختی بگم؛ از ناامیدی بگم؛ از امید بگم؛ داد بزنم! حرص بخورم؛ بگم که هستم ...
دیگه نمیشه ...
تاحالا هم هرچی گفتم فقط مسئولیت واسه خودم ساختم! فقط حساب کتاب پس فردامو سنگین کردم!

اگه فقط یه نفر که تازه فهمیده دنیا چه خبره, فقط یه نفر! بیاد و این حرفای منو بخونه, از حرفام چیزی رو برداشت کنه که نباید, دیگه بیچارم ...
اگه حرفام فقط یه نفرو از راه بدر کنه واسه بیچارگیم بسه ...
اگه فقط یه نفر با حرفام از رحمت خدا مایوس شه واسه خسران ابدیم بسه ...
اگه بودن من یه نفر به شلوغی این بازار کمک کنه چی؟
این شلوغی میتونه باعث بشه اون خودشو باور کنه و بیش از پیش کارش سخت شه ...
همون چیزی که من قربانیش شدم ...
من نباید داد بزنم که هستم! نباید داد بزنم که حق دارم! چون میدونم که حق ندارم!!
- " برو گمشو بابا! انقد تو سرت زدن عقده ای شدی مازوخیسم گرفتی! البته نه از ظاهر بلاگتم معلومه از اون جانمازآبکشایی! اگه میلت با اعتقادت نمیخونه مشکل خودته! میخواستی جی نباشی! یا نه حداقل انقد خشک و متعصب نباشی؛ ما مشکلی با خودمون نداریم. درضمن اینجا اسمش بازار نیست! اینجا کسی چیزیو نمیفروشه! نترس! بودن و نبودن تو یکی هم فرقی نمیکنه! باشی یا نباشی انقد آدم تو این فضا هست که طرف خودشو بشناسه! واقعا نوبره! آدم خودشو حقیقتشو انکار کنه! "
نه من حقیقتمو انکار نمیکنم! اما حقیقت اینه که حقیقت همیشه درست نیست! همیشه حق نیست؛ میتونه باطل هم باشه!
من عقاید خودمو دارم؛ بقیه هم همینطور. عیسی به دین خود, موسی به دین خود.
من به این رسیدم که گرایش عاطفی و جنسیم درست نیست!
- " اوکی! رسیدن بخیر !! "
باشه مسخره کن! واسم مهم نیست تو چی فکر میکنی. امیدوارم یه روز تو هم اینو باور کنی!
من و این گرایشم تا آخر عمر با همیم! مجبوریم همو تحمل کنیم. مثل یه نابینا که همه ی عمر با چشمای بسته زندگی میکنه و چشم دلش به چیزای خیلی باارزش تری باز میشه؛ اون نمیتونه از مشکلش فرار کنه. باید باهاش زندگی کنه و بسازه گرچه دوست داره ببینه !
حالا من میگم من در قبال حرفایی که اینجا میزنم مسئولیت دارم, یه مسئولیت خیلی سنگین! البته میشه این حرفو قبول نکرد اما تکذیب این حرف حقیقت اونو باطل نمیکنه! فقط مسئولیت مکذب رو سنگینتر میکنه!
من حق ندارم اینجا یه امر باطل رو ترویج کنم! چیزی که میتونه باعث گمراهی کسی بشه!
اگه کسی مثل ما (جی), تازه وارد این فضا میشه نباید مطلبی رو اینجا ببینه که باعث بشه گرایشش رو صحیح تلقی کنه.
این چیزیه که من بهش رسیدم و از اعتقاداتم سرچشمه میگیره.


نمیدونم چطور بحث به اینجا کشید اصلا میخواستم فقط بگم که حوصله نوشتن رو ندارم. اما ...
این حرفایی که زدم اصلا به این معنا نیست که نمیخوام دیگه بنویسم!
- " حالا نیست که تا امروز ده هزارخط نوشتی! "
همین ماهی یه پستو دیگه کمترش نمیکنم!! :)  اما شاید دیگه جور دیگه ای بنویسم. یا اگرم ننویسم, تو این محیط بودنو نمیتونم ترک کنم. چون بهش نیاز دارم. جای دیگه ای نمیتونم آدمایی مثل خودم پیدا کنم.
فقط خواستم بگم چرا نمینویسم زیاد.
و شاید یه تذکری من باب دور هم باشیم عرض کنم وگرنه منو چه به تذکر !!؟  :))
- " برو بابا دلت خوشه! بی اف پیدا نمیکنی یه کم بهت فشار اومده ! "
شاید ...
اما ازت میخوام یه کم به حرفام فکر کنی ...


این روزا خیلی بیشتر دلم میگیره ...
لحظه های مناجات سحر غمی رو از دل میرونه و غمی رو بر دل میشونه ...

آیات خدای رحمن نوازش آرامش بخشیست بر این دل ناآرام ...
* قُلنَا اهبِطوا منها جمیعاً فَاِمّا یَأتِیَنَّکُم منّی هُدیً فَمَن تَبِعَ هُدایَ فَلاخَوفٌ علیهم و لاهُم یَحزَنوُن *

یک ساعت مونده به اذان صبح ...
التماس دعا ...